در دهه سی تا چهل، ارگ خیابان محبوب قشر متوسط جامعه و جماعت سینمارو بود. خیابان متجددین شهر. پنج شش سینما در این راسته وجود داشت. فروشگاههای جدید و کالاهای مدرن و وسائل زینتی، ساعت و جواهر و پارچه فروش و کفاشی و خیاطهای مردانۀ معروف. کافه بستنی، قنادی و چلوکبابی و باشگاه بیلیارد و یگانه باغ ملی، با مجسمه های زیبائی از ونوس. همچنین دفاتر احزاب پان ایرانیست و حزب ایران. اولین مغازه ساندویچ فروشی در مشهد. بانک ملی، اطاق بازرگانی، باشگاه افسران، اداره پست و دادگستری و شهربانی و دارائی. زندان و هتل باختر. وجود این وارییته مشاغل و مراکز تفریحی و وقت گذرانی، راسته ارگ را پرجنب وجوش و فعال وپر جمعیت نشان میداد. آدمهای متشخص و سرشناس، پسر و دختر های دبیرستانی، ژیگولو ها، سینما روها، ادارهجاتیها، جایشان سرشبها اینجا بود. قدم زنان یک مسیر یک کیلومتری را بالا و پائین میرفتند. درکوچۀ سینما ایران، قهوهخانۀ «داشآقا» که سیدی بود خوش برخورد وکمی چاق، پاتوق روشنفکران و شاعران بود. مهدی اخوان ثالث ( م- امید )، نعمت میرزازاده ( م- آزرم) ، شفیعی کدکنی (م- سرشک ) محمد قهرمان و علی شریعتی از آن جمله بودند.
پدر از سال هزاروسیصدوده، مقابل سینما هما، قنادی لاله زار را، دراین خیابان، باز کرده بود. از اولین کاسب های ارگ بود. کارگاه شیرینی سازی و قنادی، پشت مغازه قرارداشت. با یک پنجره یک متر در یک متر نزدیک سقف، نور و هوا را از باغ کنسولگری انگلیس میگرفت. این پنجرۀ محصور با میله های آهنی، به آن باغ وسیع و زیبا مشرف بود.
ساعت کارِکارگران، از هفت صبح بود تا هفت شب. ولی مغازه ازشش صبح تا ده یازده شب باز بود و پدر سخت مشغول. سه ماه تعطیلی صبح ها به اجبار بایستی همراه پدر میرفتم. آب و جارو مغازه بامن بود. آفتابۀ مسی را از جوی جلو مغازه، پر میکردم و روی آسفالت، منظم آب پاشی میکردم. روشن کردن رادیو آندریا، اولین کاری بود که پدر بعد از بالاکشیدن کرکره مغازه، انجام میداد. چنددقیقه طول میکشید تا گرم شود وصدایش درآید. یک خروجی صدا هم در کارگاه داشت. همه به این گارگاه چهل پنجاه متری، کارخانه میگفتند. اگرچه رادیو عمومیت نداشت، اما وجودش هر جا که بود مایۀ مسرت خاطر بود و دائم روشن. البته کسانی که این جعبه جادو را داشتند، از ایما ن شان کمی کاسته شده بود! برنامه از شش صبح با شیرخدا که ورزش باستانی بود، شروع میشد وتا نیمه شب ادامه داشت.
اولین کارگر که میآمد، میبایست تدارک نهار را ببیند. آبگوشت، نهارهرروزه بود. مگر روز قبل از عید و عید. که کار و بار سکه بود و فرصتی برای درست کردنِ آبگوشت، بوجود نمیآمد. دیزی سنگی را، به روی تنور نانوائی سنگکی سرِ خیابان، میگذاشتند و شاطرآقا، هوای آنرا داشت. سه ریال مزد اینکار بود. ظهر آبگوشت را، داخل یک کاسه بزرگ مسی میریختند و نان سنگک تریت میکردند. همه دور یک سفره و با لقمه ای نان بجای چنگال، مشغول میشدیم. بعد نوبت کوبیدن گوشت بود و تمام. در تابستانها هم چند وعده آبدوغ خیار و سکنجبین خیار، برای تنوع.
شیرینی در دهۀ سی، کیلوئی سی وپنج ریال بود. اغلب مردم شیرینی را در پاکت میریختند. چون وزن جعبه مقوائی، به قیمت شیرینی محاسبه میشد. همین خصوصیات مشهدی هاست که میگویند، مشهدی ها، درِ بستنی را که بر میدارند آن را لیس میزنند. نوشابه را که یک قورت میخورند به باقیمانده اش نگاه میکنند.
دردهه سی، که منظور نظر من هست. کسب وکار بعد از اذان ظهر، تَق و لَق میشد .کسبه برای نهار و نماز و خواب میرفتند و ساعت چهار و پنج بر میگشتند. خیابانها خلوت و درآن رفت و آمدی صورت نمیگرفت. پیاده رو، برای یاد گرفتن دوچرخه سواری، مناسب بود. دوچرخهها همه از همین نوعی که امروزه به آن دوچرخۀ لحاف دوزی میگویند بود. سنگین و بلند، که روی زین چرمی آن، روکش ملایم نایلونی، با زیرسازی پنبه میکشیدند، تاکه نشیمن ها نرم وگرم بماند. با نوار های رنگی میله های دوچرخه را می پوشاندند، تا رنگ اصلی آن، خدشه دار نشود. « هامبر » بهترین مارک بود و« هرکولس »متداول ترین. بعد ها دوچرخه روسی به بازار آمد، به قیمت صد تومان، با اقساط ماهیانۀ، ده تومان. امکان خرید آن، برای من هم فراهم شد، اما حیف که آنرا دزدیدند و داغش به دل ماند که ماند. برای حمل بار و یا نشیمن سرنشین دوم، « ترک » روی چرخ عقب میگذاشتند و روی چرخ جلو، کمک فنر که به دسته دوچرخه وصل میشد. به اصطلاح آپشن های آنرا زیاد میکردند. خلاصه اینکه مرکب عزیزی بود. درکنار باغ ملی، محلی هم برای پارک دوچرخهها درنظرگرفته بودند و یک پارکبان، بنام « نوروز سبیل » که سبیلهای بهم تابیده بلندی داشت، وچهرهایکه ما از او می ترسیدیم. روزِ کودتای بیست هشت مردادِ سی و دو، سوار بر دوچرخه، جاوید شاه میگفت و مرگ بر مصدق. پیرسالی اش را دیدم. لباس خادمین امام رضا را پوشیده بود یعنی جایزه ای و شاید ندامتی .
یکی از کارگران پدر که لطفی به فرزند کارفرمایش داشت، اجازه داد که با دوچرخه عزیزش، در خلوتی پیاده رو، تمرین دوچرخه سواری کنم. مثل اسکیت دسته دارِ بچه های امروز، میبایست عمل میکردم. یک پا را روی رکاب، یک پا روی زمین. برای رانش و حفظ توازن، با گرفتن دودست به دستۀ دوچرخه، که هم قد من بود. روزهای متوالی این تمرین تکرارشد، تا توانستم پای راست را به رکاب راست، ازلای میله ها، برسانم و نیم پا بزنم. الان که این لحظه را بازسازی میکنم، شادمانی این موفقیت زیر پوستم مزه میکند.
این «آقاسلیمان»، یکروزکه مرا سکسکه سختی گرفته بود، مخاطب قرارداد و متهم کرد، که پولی از دخل مغازه برداشته ام. او گفت که به آقا خواهدگفت. از این تهمت سخت رنجیدم و ترسیدم، اشک چشمانم را گرفت. توانِ رَد این تهمت را نداشتم. زبانم بندآمده بود. پریدگی رنگ چهره مرا که دید، خندید و گفت: شوخی کردم. چون سکسکه ات گرفته بود، برای قطع آن، این کلک را زدم که ترا بترسانم. سکسکه متوقف شد. ولی ماندگاری این خاطره، ازسوزش آن تهمت، هنوز پا برجاست.
حکومت دکترمصدق، بعدازملی کردن نفت، با تحریم خریدآن، توسط دولت انگلیس مواجه شد. به این جهت مصدق، قرضۀ ملی را چاپ کرد. روی برگۀ قرضۀ ملی، امضاء دکتر محمد مصدق، نخست وزیر نقش بسته بود. نگهداری و نمایش این برگه، افتخاری بود. پدر آنرا، قاب کرده و به دیوارآویزان کرده بود. عکس محمدرضاشاه هم، روی ساعت پاندول دارسویسی، که هر نیم ساعت صدای زنگش بلند میشد؛ پشت پیشخوان، در دید کامل مشتریان بود. وقایع آن سالها و تظاهرات احزاب سیاسی، درخیابانها، همچنان جاری و ساری بود. زنده بادمرده باد، دست به دست میگشت. ملیگراها، انتظار دیدن عکس مصدق را داشتند و، طرفداران سلطنت، عکس شاه را طلب میکردند. پدر، عکس بالای ساعت را دوطرفه کرده بود. با نزدیک شدن گروههای تظاهرکنندۀ تودهای، که به دروغ پرچم ملیگرائی را هم یدک میکشیدند، عکس مصدق رو میشد. تا این گروه شرش دور میشد. روی دیگر قاب عیان بود.
میگویم: وای به حال ملتی که، دل به نمای رهبرانش می بندد.
سلام. خاطرات جالبی بود. این خاطرات خودتون هست؟
در روزنامه مطلب مینویسم و بیشتر درباره هویت قدیم مشهد. چطور می تونم با شما تماس بگیرم
ممنون از نثر وخاطره دلنشینتون.دنبال جزییات خ لاله زارم و کاش بیشتر می نوشتین
واقعاً نثر زیبایی بود از خاطرات اون دوران. پدر و مادرم رو تصور کردم که در اون روزها مثل شما دوره گذار ایران رو شاهد بودن. و جمله آخر تون ....
خاطراتی از خانواده قنادها دارم که بایست فرصت باشد روی کاغذ بیاورم
هاشم من تا حالا نمیدونستم که به این قشنگی شعر میگی
نوشته های نثرت هم خیلی به دل میشینه
خیلی لذت بردم متشکرم موفق باشی.
وزیری
لطف دوستان است
بسیار زیبا ودلنشین چه خوش سخن بودی و ما غافل
بسیار عالی