ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
خواهر گرامی هیچوقت از کامپیوترو اینترنت سر در نمیآورد و هیچ علاقهای هم ندارد که سردرآورد
خلاصه اینکه همیشه سرش نق میزدم ولی حالا خدا رو شکر میکنم
میخواست با لپتاپم وارد فیسبوکش بشه اومد تو وبم: بهم میگه چیجوری برم فیسبوک؟اومدم تو این جوجهها...
من رو میگین...
احساس خودکشی که مطلبای قبلیم چی بودن و یادم نمیومد و اصلاً فهمید موضوع چیه؟
خدایا شکرت که بلد نیست و چیزی نمیفهمه
چرا چیزایی رو که باید، فراموش نمیکنم؟
چرا ریز مکالمات و اتفاقات اون روزای لعنتی رو یادمه و هر اتفاقی برام میفته یک تلنگر تلخه از اون روزا ولی کارای روزمرهام رو فراموش میکنم؟
یادم میره چیکار باید کنم؟
یادم میره وسیلم کجاس؟
یادم میره مامانم چی گفت؟
میترسم آلزایمر بگیرم و فقط اون روزا یادم باشه و باز تلنگرهای تلخ بیان سراغم
آخ اگه ننویسم خفه میشم.ببخشید بچه ها ببخشید
فقط این وبلاگه و...
یکی از دوستام که همیشه بهونۀ من برای بیرون رفتن بود رفته روستا زندگی کنه
از این همه تنهایی میترسم
خیلی هم میترسم