ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
وقتی نوشتههای داییم رو میخونم با خودم میگم ای سخیف نویس ای جمله درست ننویس خب مگه مجبورت کردن بنویسی وقتی بلد نیستی؟! بعدش میزنم به مشنگی و میگم ها که مجبورم پس نه
خواهر گرامی هیچوقت از کامپیوترو اینترنت سر در نمیآورد و هیچ علاقهای هم ندارد که سردرآورد
خلاصه اینکه همیشه سرش نق میزدم ولی حالا خدا رو شکر میکنم
میخواست با لپتاپم وارد فیسبوکش بشه اومد تو وبم: بهم میگه چیجوری برم فیسبوک؟اومدم تو این جوجهها...
من رو میگین...
احساس خودکشی که مطلبای قبلیم چی بودن و یادم نمیومد و اصلاً فهمید موضوع چیه؟
خدایا شکرت که بلد نیست و چیزی نمیفهمه
امروز جسمم خیلی بیادبانه کسله
دو نفر هم لطف کردن اومدن مهمونی تو اتاقم که این کسلی رو چند برابر کرده: یکیشون خیلی پرحرف و جفنگگو اون یکی هم فضول و دوبههمزن
دوست دارم فقط بخوابم