زندگی من= (خودآگاه + ناخودآگاه) من

زندگی من= (خودآگاه + ناخودآگاه) من

خدایا برای تو حرکت می‌کنم؛ تمام سعی خود را به کار می‌گیرم؛هدفمند و پرشور گام برم
زندگی من= (خودآگاه + ناخودآگاه) من

زندگی من= (خودآگاه + ناخودآگاه) من

خدایا برای تو حرکت می‌کنم؛ تمام سعی خود را به کار می‌گیرم؛هدفمند و پرشور گام برم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

برادرجانم قبول کرد

اولین قدم برداشته شد.حالا نوبت گرفتن وقت دکتر هستش

سؤالی از مطالب با تیتر «احساس‌ها و واکنش‌های خود را انتخاب کنید» در کتاب «چگونه شخصیت سالمتر بیابیم»

من احساسم و واکنشم رو انتخاب کردم برای تخلیۀ خودم؛ برای اینکه اگر این احساس نباشه احساس خفگی می‌کنم.

چرا باید کنترلش کنم؟




پ ن: ممنون میشم کمکم کنید پاسخی برای این سؤال پیدا کنم؟


باران سلام.ممنون از احوال‌پرسیهات.ممنون

سلام سلام سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

آخ که حسابی دلم برای وب‌گردی و وب‌خونی و وب‌نویسی تنگ شده






خوب بود داشتم کتاب شخصیت سالمتر رو میخوندم.20صفحه با تمرکز کامل با فهم و درک کامل و لذت خوندن (من عاشق کتابم ولی خب یه مدتی بود که نه چند سالی بود که...) براتون هم نوشتم ولی به لطف قطعی اینترنت پرید.نمیدونم وقتی حال و روز آدم خوب نباشه هر اتفاق کوچولویی آزاردهنده‌س برات.تا اینکه اون 7روز لعنتی دوباره اومد.به لطف زندگیم به لطف آناتومیم به لطف هر کوفت و زهرماری که نمیدونم چیه... 3روز قبل و 3روز بعد اذیتم.حداقل 5و7 روز رو تختم افتادم و این بار میگرن و معده درد هم در روزای غیر 7 اضافه شد

و حالا خوبم. خیلی نق میزنم ببخشید.همه جا خفه‌س و من فقط اینجا رو دارم.ببخشید که پرت و پلا میگم.که از این ور به اون ور میرم.

هر روز و هرلحظه گندتر میشم. قلبم از جا کنده‌س. احتیاج دارم برم پیش آقای دکتر و بگم دکتر جان کمکم کن راهنمام باش پازل زندگیم رو خراب کنم و دوباره بسازمش. ازش بخوام راهنماییم کنه با نفرتم کنار بیام.

زنگ زدم و گفت: 75000تومان

یه برنامه هایی دارم که امیدوارم.از خدا میخوام که این یکی رو بهم ببخشه تا بتونم برم پیش آقای روان‌شناس

خدا مگه ازت چی میخوام؟! چرا همیشه فلاکت بودم؟

دیوونه شدم حالا دیگه با هر حرفی هر حرکتی هر حس 5گانه‌ای هر احساسی اشکم سرازیر میشه نفرتم فوران میزنه و چون هیچوقت خاموش نیست بالا و بالاتر میره


پ ن: دارم خاله میشم.خوشحالم و میترسم.خوشحالم چون عاشق بچه‌هام و میترسم چون بچۀ خواهرمه

پ ن: یادتونه قرار بود این وبلاگ توی هر پست یک عکس هم باشه



بعداً نوشت: کتاب 25تا سؤال داره؛ یکیش اینه:

آیا یقین دارید فکر شما و مغز شما مال شما است؟

و من بهش خیلی فکر کردم و آخر جوابی نگرفتم

فکرم مغزم مال منه یا من ازش دستور میگیرم؟ و من مال خودمم یا مال دیگرون؟ نمیدونم چطوری منظورم رو برسونم. من تحت تأثیر خانواده به خصوص بابا لهم... ولی تا جایی که تونستم تا جایی که به فکر و ذهن و مغزم کار داشته و نمود بیرونی نداشته اونچه رو که خواستم بوده تنها اتفاق ظاهریم چادر بوده که خیلی روش سماجت کردم و البته کمتر هم بابتش له شدم.چون خیلیها پشتم بودن. و من جوابش رو نمیدونم چی بدم؟

این چند روز 3اتفاق افتاد:

فعلاً به خاطر اتفاق دومی نمیتونم بنویسم

حالم خوش شد میام و میگم باران جونم

من بگم خوبم

تو چرا باور میکنی؟

شب یلدا

شب یلدا تو خونۀ ما پر از آدمه

دایی و خاله و بچه‌ها و عروس و داماد و نوه

خوبه؛ جمع بودن رو میگم و دیدن آدما...

شب یلدا ظاهراً یک دقیقه بیشتره ولی همین شلوغی آدما که تو رو فقط تو یک مورد میبینن: اونم مسخره کردن ظاهرت، پوششت و ظاهرت برات ساعت‌ها میگذره

میای اتاقت دوپینگ میکنی با تلویزیون با اینترنت با رادیو با پیامک

کسی نیست که پیامک رو جواب بده با خودت میگی همینقدر هم خوبه


این‌ها امسال هم بود با زیاد و کم شدن هر اتفاق؛ مثلاً:

1.تعداد آدما امسال کم بود

2.تنها شخصی که نگاه عاقل اندر سفیه بهم مینداخت dady بود

3.دوپینگ بیشتری احتیاج داشتم؛اینجوری بگم مثل معتادی بودم که هرچی مصرف میکردم تأثیری روم نداشت بدنم عادت کرده بود

4. فکر کنم 3 اینها بود که پیامک تبریک به دوستانم زدم و دیگه تمام و دوستانی که پاسخ دادن


همچنان انتظار میکشد مرا