امروز در یک حرکت پیچشی رفتم پروما و برای خودم در راستای دامادی برادرجان و ست کردن یک لباس مهمونیپوش رفتم خوشگلجات خریدم:
بر شرب بیپولک شب
شرابههای بیدریغ باران...
در کنار ما
بیگانهای نیست
در کنار ما
آشنایی نیست
خانه خاموش است و بر شرب سیاه شب
شرابههای سیمین باران
پ ن: نمیدونم چرا! ولی حالم خوبه
اینجانب سوره بانو اعلام آمادگی معشوقه بودن میکنم البته از نوع محضری و عقدی
پ ن: فقط محض اعلام آمادگیست دوستان فکر دیگری نکنید
دارم برای عروسی برادرجان آماده میشم
میخوام همونیکه میخوام و دوست دارم و لذت میبرم تو عروسی داداش جان جانم آماده باشم
میخوام راحت باشم
این بار روی خواستم محکم ایستادم و می ایستم
پ ن: میدونم برای خیلی موضوع کوچولویی هستش پلی خب برای من اولین و بزرگترینه
چرا چیزایی رو که باید، فراموش نمیکنم؟
چرا ریز مکالمات و اتفاقات اون روزای لعنتی رو یادمه و هر اتفاقی برام میفته یک تلنگر تلخه از اون روزا ولی کارای روزمرهام رو فراموش میکنم؟
یادم میره چیکار باید کنم؟
یادم میره وسیلم کجاس؟
یادم میره مامانم چی گفت؟
میترسم آلزایمر بگیرم و فقط اون روزا یادم باشه و باز تلنگرهای تلخ بیان سراغم
آخ اگه ننویسم خفه میشم.ببخشید بچه ها ببخشید
فقط این وبلاگه و...
یک عدد LEDبزرگ روی یکی از دیوارهای پروما هست که همیشه در حال تبلیغ گذاشتنه
یکی از تبلیغاش اینه که یک آقاهه با چیپس چیتوز بهدست تو جاده منتظر واستاده تا یکی سوارش کنه
سوار میشه؛ تعارف میکنه که بفرما طرف برمیداره میاد خودش بخوره هیچی توش نیست
امروز برای دورچینی غذا مامان گفت برو چیپس بخر و خریدم
و من
کشف
کردم که:
اینقدر توش کمه در حد یکچهارم که 3 یا 4 تا هم برداره تموم میشه
والله
اینجانبان به یک خواستهمان رسیدیم و از این بابت خدای را شاکریم
باشد که به دگر خواستههایمان نیز برسیم
بهخصوص اصلیترینشان